بیست و هشتم صفر-
آخرین رسول حق مهر سکوت بر لب می نهد و جبرائیل در حریم ملکوت گوشه عزلت می گزیند چرا که اینک خاک پیکر آن پاک را در خود نهفته و عرش اعلی و بهشت ابقی جان عزیزش را پذیرا گشته است. از این پس درهای آسمان بسته است، از این پس جز به مدد نور ستارگان امامت درشب تاریک نمی توان راه جست و یافت.
در کتاب
تذکره الاولیاء از شخصی بنام عبدالله روایت شده که : در بیت الاه حرام وقتی از حج فارغ شده بود . ساعتی در خواب شد .
به خواب دید که دو فریشته از آسمان فرود آمدند . یکی از دیگری پرسید : امسال
چند خلق آمده اند ؟ یکی گفت :ششصد هزار . گفت: حج چند کس قبول کردند
؟ گفت : از آن هیچکس قبول نکردند . عبدالله گفت : چون این بشنیدم
اضطرابی در من پدید آمد . این
همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با
چندین رنج و تعصب من کل فج
عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده ،
این همه ضایع گردد؟پس آن
فریشته گفت : در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق
است او به حج نیامده است اما
حج او را قبول است و همه را بدو بخشید ، و
این جمله در کار او کردند . چون
این بشنیدم از خواب درآمدم ، و گفتم : به
دمشق باید شد و آن شخص را
زیارت باید کرد . پس به دمشق شدم و خانه آن شخص
را طلب کردم و آواز دادم . شخصی
بیرون آمد . گفتم: نام تو چیست؟گفت :علی
بن موفق.گفتم : مرا با تو
سخنی است .گفت : بگوی .گفتم : تو چه کار کنی؟
گفت : پاره دوزی می کنم.آن
واقعه با اوگفتم . گفت : نام تو چیست ؟ گفتم
: عبدالله مبارک . نعره ای بزد
و بیفتاد و از هوش شد . چون بهوش آمد گفتم
: مرا از کار خود خبر ده . گفت
: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره
دوزی سیصد و پنجاه درم جمع
کردم . امسال قصد حج کردم تا بروم . روزی زنم
که در خانه است حامله بود. از
همسایه بوی طعامی می آمد . مرا گفت : برو و
پاره ای بیار از آن طعام . من
رفتم . به در خانه همسایه . آن حال خبر دادم
. همسایه گریستن گرفت و گفت : بدانکه
سه شبانروز بود که اطفال من هیچ
نخورده اند . امروز خری مرده
دیدم . پاره ای از وی جدا کردم و طعام ساختم
، بر شما حلال نباشد ، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد . آن
سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم . گفتم : نفقه اطفال
کن که حج ما این
است.
. (